شیر شجاع

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

یکی بود یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.

یک جنگل بزرگ با کلی درخت های سر سبز و بلند بود.این جنگل پر بود از حیوان های مختلف و جور وا جور.همه توی این جنگل به خوبی و خوشی زندگی میکردند.تا این که یک روز یه اتفاقی افتاد.یک روز شنبه ی افتابی،دو شکارچی معروف حرفه ای به این جنگل امدند.وقتی که حیوان های جنگل از این ماجرا باخبر شدند،خیلی ترسیدند، مخصوصا میمون ها. میمون ها که وقتی از ماجرا باخبر شدند،تصمیم گرفتند،شبانه جنگل را ترک کنند.زیرا انها میترسیدند که توسط شکارچی ها شکار شوند. انها تصمیم گرفتندتا برای فرارشان از جنگل نقشه ای بکشند تا بدون این که شکاچی ها مطلع شوند،فرار و جنگل را ترک کنند.

 

 

 

 

ادامه ی داستان در پست بعدی گذاشته میشود.

داستان های من...
ما را در سایت داستان های من دنبال می کنید

برچسب : یکی, بود ,یکی ,نبود, نویسنده : pegah pegah13 بازدید : 224 تاريخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت: 18:18